عاشق شهادت
از وقتی نوجوان بود و در دوره راهنمایی تحصیل
می کرد همیشه می گفت : « من دلم می خواهد
شهید بشوم ! ».
من به او می گفتم : « بچه این چه حرفی است ؟! بگو
من دلم می خواهد داماد بشوم ؛ من دلم می خواهد
مهندس بشوم ؛ من دلم می خواهد خانه داشته باشم ... »
می گفت : « نه مامان ، من دلم می خواهد شهید بشوم ! »
یک روز هم پهلوی همدیگر نشسته بودیم و صحبت
می کردیم که یک باره گفت : « مامان ، اگه یه وقتی
من رفتم جبهه و شهید شدم ، نکنه یک وقت
ناراحت بشی و چیزی به کسی بگویی ! »
همیشه و همه جا فکر و ذکرش شهادت بود و سرانجام
هم خداوند او را پذیرفت و به پیش خودش برد .
نقل از کتاب هزارو یک شب عاشقی
|