پیشانی بند سبز
یک روز صبح زود پدر شهید می خواست به جبهه
برود که شهید یکباره از خواب بیدار گفت : « می خواهی
مرا تنها بگذاری و بروی ؟! » بعدهم وسائلش را جمع کرد
و همراه پدر عازم جبهه شد و در آنجا هم فرمانده شان به
هر کدام ، یک پیشانی بند سرخ یا سبز می دهد که به
همه پیشانی بند سرخ می رسد الا شهید که سهم او یک
پیشانی بند سبز می شود .
وقتی که فرمانده متوجه این قضیه می شود ، او را
غرق بوسه می کند و می گوید : « تو شهید می شوی !
بگذار پدرت به جبهه برود ... اما تو فعلا ً نرو !»
شهید نمی پذیرد و می گوید : « هر کس به سهم خود
به جبهه می رود و من افتخار می کنم که در این راه پر
افتخار به شهادت برسم .»
او به این افتخار نایل شد و به دیدار معبود خود شتافت .
نقل از کتاب هزارو یک شب عاشقی
|