عابد ده انگشتش را تا بامداد می سوزاند .
داستانی در روایت رسیده است در حیوة القلوب مجلسی و غیره نقل کرده
:
در زمان سلف عابدی بوده در صومعه سرگرم عبادت بوده
شبی زن بدکاره ای و برخی هم نوشته اند بعضی از افراد
بی دین که می خواستند عابد را آلوده کنند یا خود زن مکری
درباره عابد کرده بود . در زد عابد دید زنی است گفت جناب
عابد برای خدا من یک زن ضعیفی هستم چند جوان بی دین سر
راهم را گرفته اند یک امشب مرا در صومعه ات پناه بده
چون اگر مرا پناه ندادی این حیوانها مر می برند ، عابد بیچاره
گفت بسیار خوب وارد شد ، مقداری که گذشت زن کم کم
شروع به عشوه زنانه کرد ( حرام است شرعا مرد با زن بیگانه
در مکان خلوتی که دیگری نتواند در آید باشد حتی مشغول نماز
شد نشان هم خالی از اشکال نیست) اجمالا ًعابد بیچاره گرفتار
شده است و آتش شهوت او را می آزارد چه باید کرد به الهام
خدا فهمید غیر از ترس هیچ چیز آتش شهوت را خاموش
نمی کند
–
جلوش چراغ آتشی برافروخته بود انگشتش را
در آن فرو کرد ، وقتیکه سوخت بخودش گفت این کجا آتش قهر
خدا کجا ، تو که طاقت این گرما را نداری چگونه تاپ
گرمای دوزخ را داری اندکی از سوزش انگشت گذشت
دوباره آتش شهوت به او فشار آورد ، او هم انگشت دوم را
و خلاصه تا صبح ده انگشتش را سوزانید که زن درب را باز کرد و رفت
نقل از کتابهای شهید آیت الله دستغیب
|