خوابهای روشن 1
مادر شهید می گفت : « یک شب حمید به خوابم آمد ، دیدم
لباس نیم دار و سفیدی پوشیده است ! جلو آمد و سلام
کرد ، گفتم : « مادر این چه لباسی است که
پوشیده ای ؟! » گفت : « مادر کاری به این لباس
نداشته باش ، فقط نماز بخوان و برو آجیل مشکل گشا
بگیرو بین مردم پخش کن ! » گفتم : « مگر چه شده ؟! »
چیزی نگفت و رفت .
فردای آن شب آجیل مشکل گشا در دستم بود
وداشتم به خانه می آمدم که خبر شهادت حمید را به
من دادند . همان موقع فهمیدم که دیشب حمید
می خواسته خودش را این خبر دردناک را به من
بدهد ، ولی نتوانسته بود و به همین خاطر چیزی نگفته
و رفته بود» .
نقل از کتاب هزارو یک شب عاشقی
|